رمان قبله من42

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 24
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 1824
بازدید سال : 2434
بازدید کلی : 110691

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت42

 

دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!

 

عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟

 

 

مستاسل نگاهم میکند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم میچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه.
دستهایم رابالا می اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگه!همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاووردن!الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده!چه گیریه اخه!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه میکنم
چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او میترسد!! ازدواج محموله ی عجیبی است .اخرش باید همینجور توسری خور باشی!! بغضم میترکد و جیغ میکشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایی که دوست دارم.!رشته ای که دوست دارم . اگر توذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه!!
به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مراسرجامیخکوب میکند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونی !؟
نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس میکنم
_ فک نکن بخاطر جیغ و دادات راضی شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت که سربه راه شدی...فقط فکر و ذکرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونی!.... اگر اجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه....اگر قبول میکنی بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میکنم.
_ قبول
_ دلیل این بود که ترسیدم دوصباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایی بزاری که من ازش بی خبرم!
خوابگاه تعطیل!
 
ادامه دارد... 
 
نویسنده این متن:
میم سادات هاشمی

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود